زنگ شیرین علوم

زنگ شیرین علوم

همکاران محترم منطقه10ودانش آموزان عزیزفرزانگان3به وب لاگ من خوش آمدید.
زنگ شیرین علوم

زنگ شیرین علوم

همکاران محترم منطقه10ودانش آموزان عزیزفرزانگان3به وب لاگ من خوش آمدید.

عصرانه به صرف داستان

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان، وارد کلاس شد و پس از صحبت های اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود. نام او تِدی بود و خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تِدی سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس های کثیف به تن داشت. با بچه های دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبی بود و خانم معلم از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را مردود کرد.

 

امسال که دوباره تِدی در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم معلم تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سال های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او، پی ببرد و بتواند کمکش کند. خانم معلم کلاس اول تِدی در پرونده اش نوشته بود: تدی دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. «رضایت کامل»

معلم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدی دانش آموز فوق العاده ای است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان ناپذیر مادرش که در خانه بستری است، دچار مشکل روحی است.

معلم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر برای تِدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس خواندن می کند، ولی پدرش به درس و مشق او علاقه ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد.

معلم کلاس چهارم تِدی در پرونده اش نوشته بود: تِدی درس خواندن را رها کرده و علاقه ای به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده های تِدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود، خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچه ها، همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود به جز هدیه ی تِدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته بندی شده بود. خانم معلم هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته تِدی را باز کرد، یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن دید. این موضوع، باعث خنده بچه های کلاس شد، اما خانم معلم فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همان جا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تِدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه، مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم معلم از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم معلم، شما امروز بوی مادرم را می دادید.

خانم تامپسون بعد از خداحافظی از تِدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم مختلف به دانش آموزان به آموزش روش زندگی و عشق به همنوع پرداخت و البته توجه ویژه ای نیز به تِدی می کرد.

پس از مدتی ذهن تِدی دوباره زنده شد. هرچه خانم معلم او را بیشتر تشویق می کرد، او هم سریع تر پاسخ می داد. به سرعت، او یکی از باهوش ترین بچه های کلاس شد و علیرغم این که خانم معلم گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تِدی محبوب ترین دانش آموزش شده بود.

یک سال بعد، معلم یادداشتی از تِدی دریافت کرد که در آن نوشته بود: شما بهترین معلمی هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، تِدی در یادداشت دیگری به معلم نوشته بود: دبیرستان را تمام کرده ام و شاگرد سوم شدم. همچنان شما بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد، نوشته بود: با وجودی که روزگار سختی داشته اما دانشکده را رها نکرده و به زودی با رتبه عالی از دانشگاه فارغ التحصیل می شود.

چهار سال دیگر هم گذشت. باز نامه ای دیگر رسید. این بار نوشته بود: پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل خود ادامه دهد. وی باز هم خانم تامپسون را محبوب ترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود اما این بار نام تِدی در پایان نامه کمی طولانی تر شده بود:    « دکتر تِدی استوارد»

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگری رسید. تدی گفته بود: با دختری آشنا شدم و میخواهم با او ازدواج کنم. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم معلم خواهش کرده بود، اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که برای مادر داماد در نظر گرفته می شود، بنشیند. خانم معلم بدون معطلی پذیرفت. حدس بزنید چه کار کرد؟ او دستبند مادر تِدی را با همان جاهای خالی نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تِدی برایش آورده بود را خرید و روز عروسی به خودش زد. تِدی وقتی در کلیسا خانم معلم را دید بسیار خوشحال شد و به گرمی از او استقبال کرد و گفت: خانم معلم، از این که به من اعتماد کردید، از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم، از شما ممنونم. خانم معلم که اشک در چشم داشت، در گوش او پاسخ داد: تِدی تو اشتباه می کنی، این تو بودی که به من آموختی می توانم تغییر کنم. پیش از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

خوب است بدانید که دکتر تِدی استوارد هم اکنون در دانشگاه آیوا، یک استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی، به نام او نامگذاری شده است.

نتیجه:

همین امروز، گرمای زندگی را به وجود دیگران هدیه کنیم. وجود خدا را باور کنیم و عشق را به دیگران ببخشیم و به این نکته ایمان بیاوریم که محبت و گرمای عشقمان، به خودمان بازخواهدگشت.  

لطفانظرخودتون رادرمورداین داستان برام بفرستید.متشکرم      کتاب عصرانه به صرف داستان .نوشته مهندس حسین شکرریز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.